کاکتوس و من



امروز شادی یه حرف قشنگ زد بهم. گفت به خودت فرصت بده. فرصت گذر از اندوه. و من شدیدا نیازمندم که زمان بگذره و این اندوهی که برام سنگینه به لطف زمان فشار کمتری بیاره بهم. 
بله! مشخصه که من دلم گرفته و به شدت ناراحتم. انگار تکه‌یی از قلبم کنده شده. روبرو شدن با بعضی مسائل برای من سخته که شاید شما بدونید چیه بهش بخندید. یعنی شاید از نظر شما این یه موضوع کاملا پیش پا افتاده باشه. ولی برای من به شدت سنگین و غیر قابل هضمه. شاید یه روزی از خود موضوع بنویسم. اما الان حتی صحبت کردن درباره‌ش اذیتم میکنه.
من یه فرصت میخوام. فرصت گذر از اندوه.


پسر واقعا هیچجا وبلاگ نمیشه.

چند شب پیش جشن یلدای روزگارنو بود. آره جشن یلدا باعث شد بعد از چند ماه دوری از اینجا دوباره بیام و بنویسم. در واقع دقیقا خود جشن یلدا که نه! دختری که تو جشن دیدم باعثش شد. شیرین! که حس کنم باز برای ابراز احساساتم احتیاج دارم به کلمات. که هیچی برای من جای کلمات را نمی‌گیره.
حالا نامه‌یی مینویسم برای شیرین که اگر دوست داشتید بخونید:

شیرین عزیز! 
من تا همین چند روز پیش اسمت رو نمیدونستم. حتی نمیشناختمت. اما تو اون شب، به من امید و عشقی دادی که واقعا بیان کردنش امکان‌پذیر نیست. باید بگم که وقتی جلوی در ورودی سالن آمفی‌تئاتر منو شناختی و بهم گفتی که منو تو اینستاگرام دنبال میکنی و نوشته‌هام رو میخونی حالم رو بسیار خوب کردی. چهره‌ت رو خوب به یاد دارم. زیبا بودی و آروم. شخصیتت با آرامش عجیبی همراه بود که از صورتت می‌شد فهمید. اینکه شاید تونسته باشم کوچکترین تاثیر خوبی برات داشته باشم، واقعا خوشحالم میکنه. اما وقتی گفتی که من الگوی تو هستم (احتمالا تو برخی موارد‌:)) ) راستش خیلی ترسیدم. ترس که نه! باید بگم ذوق توام با هیجان بود که خب نتونستم واکنش نشون بدم. یعنی باید بغلت می‌کردم اما خب فقط لبخند زدم و تشکر کردم! 
شیرین خوب و پر مهر، خیلی از دوستانم همیشه بودن که بابت نوشته‌هام یا عکس‌هام من رو تحسین کردن اما به زیبایی و شیرینی (مثل اسمت) کسی این‌طور من را به ادامه دادن مصمم نکرده بود. حس کردم من هم میتونم مثل خیلی‌ها موثر باشم. درسته باعث شد مسئولیت بیشتری را احساس کنم روی دوشم. اما آنقدر محبت داشت گفت‌و‌گوی خیلی کوتاهمون که باید برات می‌نوشتم تا بدونی تو هم همونقدر برای من قوت قلب هستی، دختر ناشناخته‌ای که قطعا برای همیشه به یاد دارمت.

با احترام
هلیا



پینوشت: هیچ کجا وبلاگ نمی شود برای من. گاهی بخوان مرا.

دیروز مامان گفت حسن (همکلاسی امیرعلی) بهش پیام داده گفته "مامانِ استاد امروز بچه ها رفتن مدرسه؟ امیرعلی خوشحال بود رفته مدرسه؟ کسی نپرسید از شما که از حسن خبری دارین یا نه؟" 

چندتا پیام داده بود که به اندازه هر کدومش میتونستم ده ساعت اشک بریزم. باباش به خاطر مشکل مالی نتونسته مدرسه ثبت نامش کنه و مامانش هم درگیر نوزاد جدید خونواده ست! مشکل مالی دارن و بچه سومی رو هم مسبب بدبختی شدن. باورم نمیشه! چطور نمیتونن جلوگیری کنن؟ حداقل از ترویج بیشعوری. اسم بچه رو هم گذاشتن ابوطالب که خوش قدم باشه و روزی رسان و حامی پدر! چطور میشه این قدر زیاد احمق بود؟ عوضی بود و خودخواه؟ پدرش به بچه گفته بود "تو استعداد نداری پسرجان، بیا کنار خودم دم مغازه کار کن بهت ماهی دو سه تومن حقوق میدم!". واقعا با هر پیامی که مامان از حسن میخوند عصبی‌تر میشدم.

کاش میتونستم پدرش رو ببینم، اینقدر داد میزدم سرش و اونچه حقش هست رو بارش میکردم تا بیشتر غرق بشه تو نفهمی و بیشعوریش.

پارسال هم مامانِ حسن، برده بود بچه رو پیش دعا نویس. دعا نویس هم تجویز کرده بود که من باید ببرمش حموم! :| بچه قد بلند و خوشتیپِ خوبی هم هست. حسن شانس آورد که مامان بی مغزش، قبل از انجام تجویز اون کلاش به صورت شانسی با مامان من تلفنی صحبت کرده بود. آخ که اگر مادرش رو ببینم به خودم اجازه میدم بزنم توی گوشش. محکم، جوری که .
عاجزم از نوشتن باقی مطلب


دیروز تو جلساتمون (جلسات هفتگی کتاب‌خوانی) بحثی رو مطرح کردم که اخیرا ذهنم رو درگیر کرده بود. بحث خوبی شکل گرفت. مثل همیشه‌مون سعی کردیم تو مسائل عمیق بشیم و نظرات همدیگه رو بشنویم، حتی اگر قرار نیست دیدگاه همدیگه رو قبول کنیم. موضوع بحث "میزان دین ما به پدر و مادر، درست یا غلط بودن تزریق حس عذاب وجدان در صورت پیروی نکردن از اون‌ها، حد و حدود احترام به پدر و مادر، یعنی اینکه تا چه میزان باید از خواسته‌های خودمون به دلیل همسویی با خواسته اون‌ها دور بشیم؟ و ." که مسائلی مرتبط با این موضوع و تجربیاتمون رو مطرح کردیم. 

البته رسوندن مفهوم سخت بود، گاهی اشتباه برداشت می‌شد اما به طور کلی میتونم بگم عالی بود. بحث هم از جایی تو ذهن من منفعل شد که خانوم میم گفت صبح به خاطر سر و صدای پدرش از خواب پریده و نتونسته بخوابه، با پدرش بلند صحبت کرده و الان بابتش عذاب وجدان داره. هرچند این موضوع متفاوت هست اما این تو ذهن من اومد که تا چه اندازه باید کوتاه اومد جلوی والدین؟ آیا ما به عنوان والد احتمالی در آینده، تا چه میزان اجازه داریم که در انتخاب‌های فرزندمون دخالت داشته باشیم؟ بهش تذکر بدیم و براش مسیر زندگی تعریف کنیم؟ 

درسته گفته میشه دوره زمونه فرق کرده! بچه‌های حالا که حرف گوش نمیدن و غیره. اما ما باید با شناخت کامل از نقش والد بودن، انتخاب کنیم و تصمیم به فرزندآوری کنیم. که نه تنها کاستی‌هایی که خودمون درک کردیم رو مورد بررسی قرار بدیم بلکه شخصیت احتمالی فرزندهای سرکش نسل بعدی رو هم حدس بزنیم. 

کلی حرف زدم ولی آخرش میخوام علاوه بر سوالات بالا، سوال دیگه‌یی رو هم مطرح کنم. که خانوم میم با دیدن اشتیاق من به داشتن فرزند ازم پرسید. چرا دوست دارید فرزند داشته باشید؟ (یا نداشته باشید؟)


خیلی وقته عاشقانه کمتر می‌نویسم. بنا به دلایل مختلفی که یکشون تصورات خودم از سلیقه خواننده هاست. آره میدونم که اشتباه هست داشتن همچین تصوری، اما خب نمیشه نداشت. درسته یک نویسنده باید روش خودش رو داشته باشه، برای خودش و از وجودش بنویسه تا خواننده رو جذب کنه، باز هم نمیشه حس مسئولیتی در برابر خستگی کسی که تو رو میخونه نادیده گرفت. گاهی یکی از دوستان خوبم مهدیه، میگه مثل قدیما بنویس. با دلت بنویس و از عاشقانه‌های زندگی بگو. که من میترسم کسی حوصله خوندنش رو نداشته باشه این وسط! خلاصه که اگر حوصله ندارید، ناراحت نمیشم نخونید! اینجوری خیالم راحت‌تره که قبلش باهاتون توافق کردم. :))


آدم گاهی میاد یه چیزی رو خیلی منطقی و با حوصله و تقریبا با شعور اجتماعی بالا، حل کنه. مثلا از طریق مذاکره، به همراه دلیل و برهان و منطق! بعد وقتی طرف مقابل هیچگونه درکی نداره از این قضیه و همانند یک کودک جواب‌هایی میده خنده‌دار! که شما خودتون قبل‌تر بهش آموزش داده بودید و به جای استفاده از اون‌ها در جهت افزایش درک متقابل از زندگی، کاملا شخصی برداشت کرده خیلی خیلی آزاردهنده است. یعنی از اون حرف‌ها کاملا با سوءبرداشت و شخصی استفاده میکنه. که در جایگاه غلطی کلا تعریفشون کرده. اونجاست که پی میبری آدم‌ها خیلی راحت خودشون رو گول میزنن و مغزشون رو کاملا در بسته نگه میدارن.
مغزمون رو باز بذاریم به هیچکس و هیچ چیز آسیبی نمیرسه، این فقط باعث میشه شما از قدرت تفکرتون بیشتر استفاده بکنید.
همین و والسلام

امروز 13 آگست و روز جهانی چپ دست‌هاست. اینکه بخوای به چپ دست بودن افتخار کنی و خودت رو باهوش‌تر بدونی که بحث کاملا رد شده‌ای هست از نظر من. حتی اگر که دلایل علمی ثابتش کرده باشن، دلیلی نداره که بخوای به چیزی که ذاتی داری افتخار کنی. اون چه که کسب می‌کنیم شاید جای بالیدن داشته باشه و نه بیشتر.
اما خب میشه از سختی‌هایی که ما تحمل می‌کنیم نوشت. اینکه نه تو محیط تحصیلی و نه بعد از اون تو محل کار، چیزی برای چپ دست‌ها به عنوان امکانات جداگانه وجود نداره. امکانات ساده‌یی مثل صندلی. خودم یادم میاد سر کنکور کارشناسی با اینکه قید کرده بودم چپ دستم بهم صندلی ندادن. چون تو حوزه صندلی کم آورده بودن! و تعداد بسیار زیادی امتحان تو دوره دانشگاه که زمان زیادی رو مجبور بودم یک طرفه بشینم و تا دو روز کمر درد و گردن درد باشم.

از اون جایی که عادت کردم نکات مثبت هر جیزی رو ببینم، باید عنوان کنم که خیلی خوشحالم حداقل تو دوره‌ای زیست می‌کنم که چپ دست بودن ننگ به حساب نمیاد! واقعا چطور ممکنه آخه؟ بچه رو مجبور میکردن با دست راست بنویسه! به زور!


آخ از همکار رو اعصابب که نمیذاره درست تمرکز کنی! هی حرف می‌زنه! همکار اگر گذرت به اینجا خورد و خوندی، بدون که جزو بهترین رفیق‌هام به حساب میای که بعدا همکار شدیم. خیلی بد شدی، کاش بدونی دوستی‌ها خیلی ارزشمندن. به هر قیمتی حاضر نباش که دلخورمون کنی. حتی شوخی! (این‌که سر کار و در تایم اداری وبلاگ‌نویسی می‌کنم کار درستی نیست. میدونم. ولی خب کار دیگه‌یی برای انجام دادن نیست تو این لحظه)


اوضاع اخیر از اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتر پیش رفت. به صورت عجیبی کارها درست شد و اصلا توقع چنین چیزی رو نداشتم. همه چی اونقدر خوب پیش رفته که میترسم. 

بهتره بگم به خاطر اینکه یه موقعی اتفاقات بد و اذیت کننده‌یی رو پشت سر هم تجربه کردم، تقریبا دچار ترس از تجربه خوشبختی هستم. البته که الان خیلی بهتر هستم و به صورت آگاه روی این افکارم تا حد قابل توجهی کنترل دارم. اما همچنان وقتی اتفاق خوبی میافته، یا در حال گذروندن لحظات خوب هستم، ته مغزم میگم نکنه این خوشحالی گذرا باشه؟ بعدش ممکن چی بشه؟ و خب این باعث میشه از لحظه کمتر لذت ببرم.

اما حالا خودم رو با ترفند "تو لایقش هستی" به اندازه‌یی (نه به طور کامل) درمان کردم. یعنی حداقل میگم تو اونقدر سختی کشیدی، که الان باید خودت رو لایق این‌ها و حتی بیشتر از این بدونی. و به عدم باور "چشم بد" و "جشم زدن" و غیره رسیدم. که خب دلم میخواد براش بیشتر و مفصل بنویسم. اما به همین میزان تو این متن کفایت میکنم.
خلاصه که ما همه‌مون لایق خوشبختی و خوشحالی هستیم و بخوایم که داشته باشیمش.


تو یه موقعیت سخت گرفتار شدم! البته این که بخوام به همچین رویدادی بگم سختی، خب ناشکری به حساب میاد ولی در کل انتخاب سختی هستش. یعنی میشه گفت به نوعی گرفتار موقعیت فرهنگی-خونوادگی شدم. یعنی این که به یک مهمانی رسمی دعوت شدم، شخص عزیزی (از نزدیکان درجه یک میزبان) منو دعوت کرده به یک جمعی و باید بالاخره با اون جمع آشنا بشم. این دعوتش هم خیلی برای من مهم و قابل احترام هست. اما میزبان(های) اصلی مستقیم به خودم نگفته یا حتی میزبان(ها) رو از نزدیک ندیدم!


آره از نظر خودمم این اتفاق‌ها و این تصمیم‌ها خیلی مسخره بود و حتی الان هم هست. یا تو دلت میخواد جایی باشی (حضور داشته باشی) یا دلت نمیخواد. به همین سادگی و بدون حاشیه. اما حالا که همچین موقعیتی پیش اومده، باید خیلی متغیرهای مختلف رو در نظر بگیرم. بحث آینده است، بحث فرهنگ و سنت خونواده‌های ایرانی (همون حرف و حدیث به عبارت عامیانه و قبول مدرنیته)، بحث غرور و عزت نفس خودم و . . خلاصه که کاش می‌شد با جزییات بنویسم براتون چون‌که نیازمند تصمیم‌گیری هستم. اما به دلایل امنیتی خب امکانش نیست. :)) 


آیا برای آن‌چه اعتقاد دارم و خواسته‌ام هست در مقابل سنت باید به هر قیمتی جنگید؟! 

حداقل با طرح این پرسش، موضوع از ظاهر خاله‌زنکی خودش کمی خارج میشه فکر کنم.


قرار بود دیروز بنویسم ولی خب ترجیح دادم کل روز رو فقط استراحت کنم! استراحت کردما، خوابیدم، خوابیدم، خوابیدم و رفتم اطراف شهر تو باغا گذروندم و باز استراحت کردم.

حتی صبح هم با تاخیر اومدم سر کار و بیشتر خوابیدم تا این پروسه استراحت مغزیم رو به حد برسونم.

امروز هم همون شنبه‌ معروفی هست که همه‌مون میخوایم شروع کنیم. که بنده ابتدا روز رو با برنامه‌هام شروع کردم تا بتونم بدون شعار (!!) ازش بنویسم. که البته خبر مهمتری رو همین الان خوندم که

مسابقه عکاسی تیم دکتر میم دور جدیدش داره شروع میشه. که خیلی هیجان زده‌ام الان. تو مسابقه قبلی این حقیر (مثلا خیلی متواضعانه :)) ) مقام اندکی رو کسب کرد و می‌خواد برای این سری از مسابقات هم به طور جدی فعالیت کنه :))شما هم دوست داشتید شرکت کنید که کار خیر داره در کنارش.

خب از  برنامه‌هام بگم. زبان خوندن رو به طور جدی شروع کردم و دارم ادامه میدم. انگلیسی مرور میکنم، فرانسه و کره‌ای رو دارم از روی

این سایت لغات و مسائل پیش پا افتاده‌اش رو یاد میگیرم. که خب برای شروع خیلی خوبه. نهایتا با یک کتاب خودآموز که باز بعدتر معرفی می‌کنم میشه به راحتی تا حد خوبی جفت زبان‌ها رو تسلط نسبی پیدا کرد. 

خلاصه یه روز با انرژی بسیار زیاد شروع کردم. که چون برنامه‌هام تا حد قابل قبولی جلو اومده انرژیم داره بیشتر هم میشه. این برنامه و صحبت از برنامه فعلا که روی من جواب داده! تا ببینیم بعدش چی پیش میاد.


همیشه منو متعجب میکنه. از بابت قلب بزرگ و عشقی که داره. من گاهی وقتا به شدت بد خلق میشم. مثلا اینکه کاملا روی رفتارم آگاهی دارم اما کنترل درست و حسابی نه. بهتره بگم روی افکارم کنترل درست و حسابی ندارم. و این باعث میشه موقع عصبانیت به شدت بپیچم به حال و روزش. یعنی حرف‌هایی رو بزنم که یا عمیقا بهشون باور ندارم یا هم اینکه نشات گرفته از دسته افکار دیگه‌یی هستش که باعث بدفهمی حرف اصلیم میشه.
خلاصه نزدیک به 3 ساله با این اخلاق من داره کنار میاد و هر بار هم بهتر برخورد میکنه. این باعث میشه اولا خیلی خیلی شرمنده بشم. دوما بترسم. از اینکه تا کی میتونه تحملم کنه؟ سوما خیلی بیشتر از قبل دوسش داشته باشم.
اوضاع پیچیده‌یی رو توضیح دادم توی این چند خط. حتی اگر نفهمیدید اوضاع چیه به چیه، برای عاقبت بخیری همه‌مون دعا کنید. :))

میخوام براتون از یه موضوعی بگم. از حرف تو خالی زدن! همه‌مون احتمالا دیدیم کسایی رو که خالی میبندن، بدون پشتوانه حرف میزنن یا به عبارتی بدون سواد فقط دلشون میخواد که خودنمایی کنن. بله همه‌مون دیدیم و کم نیست تعدادشون اما بعضیا به قدری شورش رو در میارن که کاملا تو چشم میزنه. 

دیروز یه دوستی به دفعات خالی‌بندی و تو خالی حرف زدن رو تکرار کرده، باز هم دیشب تکرار کرد و بیشتر از همیشه رفت روی اعصاب بیچاره‌ی من! یه مدتی سعی می‌کردم که بحث کنم و بهش بفهمونم که این آدم داره فقط بر اساس چیزهایی که شنیده از دیگران توی جمع حرف میزنه. یعنی استدلالش‌هاش کاملا گواه این ماجراست و فکر نمی‌کنم تابحال کتاب یا مقاله معتبری رو خودش شخصا خونده باشه. اما آخرش خسته شدم. اما دلم میخواد یه روزی توان داشته باشم بهشون بفهمونم که آدم‌ها میفهمن! چرا بقیه رو نفهم فرض می‌کنی؟ فقط خیلیا به روی خودشون نمیارن.

سوالم اینه که، شما هم قطعا با چنین افرادی در طول زندگیتون سر و کار دارید. چطور برخورد می‌کنید؟


سال‌ها دلم آرامش می‌خواست. یعنی دلم می‌‌خواست جایی باشم که الان هستم. 

اما خیلی طول کشید که به این حال رسیدم. شاید این حال اسمش آرامش نباشه، انگار اینقدر سختی کشیدم و فشار روحی تحمل کردم که این روزها برام به مثابه آرامشه. اما به هر حال دلم میخواد که همین حال بمونه. هر چند میدونم و از لحاظ فکری هم کاملا آماده‌م که ممکن هست کلی سختی حتی بیشتر از قبل در پیش رو داشته باشم. 


این متن توی پیش‌ نویس‌هام بود. که در تاریخ 15 مرداد 97 نوشته بودم. بله همون‌طور که میدونید روند طبیعی بالا و پایینی‌های زندگی رو از اون روز تا الان تجربه کردم. روزهای خوب و بد برام گذشته و باز من در همون حالت آرامش نسبی قرار دارم. و مطمئن هستم به درجه‌یی رسیدم که غم نمیتونه منو از پا در بیاره!


این دورانی که از ورود ویروس لعنتی شروع شده، دوران بسیار بسیار عجیبیه! کار به هیچی ندارم فقط اومدم یکم درد دل کنم چونکه خب توی اینستاگرام نمیشه راحت گفت چون کلی آدم بهشون بر میخوره! البته باید بگم به جهنم بذار بربخوره ولی خب متاسفانه یه تعدادیشون روم نمیشه اینقدر راحت بگم.

 

ببین! طرف تابستون ازدواج کرده، توی همین شرایط! مراسم و اینجور چیزا هم که گرفته! بعدشم رفته ماه عسل سفر!! آخر هفته‌ها هم دسته جمعی میرن باغ و از همه این اتفاقات عکس و فیلم هم میذاره توی اینستاگرام ولی بازم تا اینجا اوکی، دوست داری برادر من اینکارا رو بکنی؟ باشه. اصن مختاری برای زندگی خودت تصمیم بگیری بر اساس شرایط خودت. ولی اینکه کما یک گوسفند میای هر روز استوری میذاری شرایط خیلی بده سفر نرین مهمونی نرین! دیگه نهایت وقاحت و پرروییه! چجوری روت میشه واقعا؟! حداقل تو دیگه سکوت کن!

 

یا مورد بعدی طرف شوهرش کرونا گرفته و مریض شده و تو قرنطینه‌ست، خودشم همینطور. بعد راست راست بعد چند روز میاد بیرون و بدون ماسک عکس و فیلمم از این شیرین کاریاش میذاره. جزییات رو دیگه نمیگم چون که مشخص میشه کیه و یا آشنا میخونه بعد بهش برمیخوره! ولی زشته. واقعا زشته. (البته مخاطب همین دو جمله 3 نفر از آشنایان خودم میتونن باشن پس بعید نیست به تعداد بیشتری بر بخوره! چون احتمالا بدون سر و صدا این قضیه رو انجام دادن)

 

یا یکی دیگه بود، نگفت به هیچکس کرونا گرفته! حداقل به اونایی که باهاشون در ارتباط بودی که بگو مریض بودی! چرا اینقد بی‌مسئولیتی بیشعور؟!

 

یعنی من به حدم رسیده بود دیگه نمیتونستم یه جایی نگم که کسی نخونه! همین والسلام


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها